خاطره نگاری
بنده سید جواد حسینی واعظ فرزند حاج آقا میر حسینی واعظ و طاووس برنا متولد ۱۳۴۷ در یک خانواده مذهبی و نسبتاً پرجمعیتی متولد و دارای یک خواهر و هفت برادر هستم. دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان رامیان (استان گلستان) گذراندم و مقطع دبیرستان را در هنرستان شهید ناصری شهرستان گنبد کاووس در رشته راه و ساختمان تحصیل و دیپلم دریافت کردم. همچنین با شرکت در کنکور سال ۱۳۶۹ در رشته کاردانی نقشه برداری دانشگاه شهید رجایی تهران قبول و مدرک این رشته را دریافت کردم.
با شروع انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی برادران بزرگتر من همچون دیگر هموطنان با حضور در راهپیماییها و جبهههای جنگ نقش فعالی داشتند. بهطوری که از بین هشت برادر هفت نفرمان برای دفاع از مملکت و دین و انقلاب در دفاع مقدس حضور داشتیم. به واسطه این حضور دو تن از برادرانم به درجه رفیع شهادت نائل و من و برادر دیگرم مجروح شدیم.
برادران شهیدم سید مهدی و سید محسن حسینی واعظ هستند. شهید سید مهدی در دوران نوجوانی برای کار قبل از انقلاب به تهران آمد و در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار شد و با شروع انقلاب در این زمینه فعالیت داشت و با شروع فعالیتهای خراب کاران در غرب کشور (کردستان) به خدمت سربازی رفت و به غرب کشور اعزام و مدت دو سال دوران خدمتش را بدون اینکه به مرخصی بیایند به وقفه در جنگ کردستان حضور فعال داشتند.
از آنجایی که سپاه تقریباً شکل گرفته بود ایشان با بخش اطلاعات عملیات سپاه همکاری داشت و مدتی پس از خدمت سربازی جذب سپاه و لشکر ۲۷ محمد رسول الله شدند و تحت فرماندهی شهید همت مشغول خدمت بودند و نهایتاً سال ۱۳۶۲ در عملیات بدر شهید شدند.
شهید سید محسن که از نظر سنی دو سال از شهید سید محسن کوچکتر بودند ایشان نیز در همان ایام جنگ به خدمت سربازی رفته بودن و بعد از پایان خدمت سربازی مجدداً بهطور داوطلب بسیجی در جبهه حضور پیدا کردند. ایشان زمانی که از جبهه برگشته بودند سال ۱۳۶۴ در شهر رامیان کارگاه نجاری داشتند و من که آن زمان مشغول تحصیل در دوره متوسطه بودم اوقات بیکاریام را به کارگاه ایشان میرفتم و کمک ایشان بودم.
من سال دوم
دبیرستان بودم و تا آن زمان تمام برادران بزرگترم یا خدمت سربازی و یا بهطور بسیجی به جبهه رفته بودند. یک شب شهید سید مهدی به خوابم آمد و از من گلهمند بود که چرا من به جبهه نرفتهام. این شد که با ثبت نام و گذراندن دوره آموزشی تابستان سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شدم. در همان ایام که من در لشکر ۲۵ کربلای استان مازندران در جبهه جنوب بودم شهید سید محسن و سید علی اصغر همراه لشکر صد هزار نفری سپاه محمد عازم جبهههای جنوب شدند. در گردانی که من حضور داشتم در روستایی بین نخلستانهای کنار اروند رود مستقر بودیم و در ماههای آبان و آذر همان سال، مدت یک ماه یا کمی بیشتر شبها حدود ساعت ۱۲ شب که جذر و مد اروند بود بعضی شبها یک یا دو بار برای دوره آموزش غواصی عرض اروند را شنا میکردیم.
اواخر آذر ما در یک شب سرد با یک ماشین هجده چرخ ما را منتقل کردند به نقطه دیگری که بعداً متوجه شدیم گمرک خرمشهر است. یکی دو روز در آنجا بودیم در همین یکی دو روز متوجه شدم شهید سید محسن و برادر دیگرم سید علی اصغر نیز در واحد دریایی قایقران هستند. ما در خانههای هم میهن عربمان در گمرک خرمشهر مستقر بودیم. خانهها دور تا دور اتاق و وسط حیاط بود روز دوم که آنجا بودیم یک روز عصر متوجه شدیم وسط حیاط تعداد زیادی لباس غواصی ریختهاند و بچهها مشغول پوشیدن لباس غواصی و خدا حافظی از هم بودند. بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس غواصی مسئول دسته هر گروه بچهها را دور هم جمع کرده و مشغول توضیح دادن عملیات و مسیر عملیات شدند. مسئول دسته ما قبل از هر چیزی گفتند که عملیات لو رفته و هر یک از عزیزان که تمایل ندارند در عملیات شرکت کنند مختارند که نیایند.
قرار بود در همان شب یعنی سوم دی ماه ۱۳۶۵ بعد از شکسته شدن خط با قایق از اروند گذشته وارد جزایر امالرصاص شویم و سپس به جاده بصره برسیم. حدود ساعت ۱۰ شب بود که در تاریکی و سکوت حرکت کردیم. مدتی بعد داخل کانالی شدیم و نزدیک اروند منتظر شکسته شدن خط و دستور حرکت بودیم. با شروع عملیات ناگهان مسئول دسته با صدای بلند من را صدا زد (واعظ) و از کمی جلوتر من را به اسم کوچک (جواد) صدا زد موقعی که جلوتر رفتم برادرم سید علی اصغر که قایقران بود یکی از همشهریانمان که دستش زخمی شده بود را از قایق به خشکی آورده بود. با رسیدن به آنها در کنارشان یکی از غواصانی که از بچههای خط شکن و از ناحیه پا زخمی شده بود را پانسمان کردم و مقداری باند به علی اصغر دادم و همراه آخرین بچههای گروهانمان سوار قایق شدم و لحظاتی بعد در اولین جزیره پیاده شدیم. از آنجا که عملیات لو رفته بود بعد پیاده شدن اولین چیزی که مشاهده کردم ضد هوایی چهار لولی بود که عراقیها آن را به طور افقی تنظیم کرده بودند به طرف ایران برای زدن رزمندگان و یک بلوک سیمانی را روی پدال آن گذاشته بودند.
همینطور که ما جلو میرفتیم همرزمانم شهید و زخمی میشدند. با روشن شدن هوا و اشراف پیدا کردن محیط بیشتر دوستان یا شهید شده بودند یا زخمی و از آنجایی که دیگر جلوتر نمیتوانستیم برویم تا آنجا که میتوانستیم مشغول بستن زخم مجروحان شدیم و گاهی به لب خاکریز میرفتیم و به سمت عراقیها تیر اندازی میکردیم که هواپیماهای عراقی هم مشغول بمباران منطقه بودند. حدود ساعت ۱۱ من از ناحیه شانه چپ مورد اصابت تیر قرار گرفتم و با قایق به پشت خط منتقل شدم.
چند روز بعد به شهرستان منتقل و در گیر مداوا شدم. مادرم بادیدن من که سلامت به خانه برگشته بودم خوشحال از اینکه فرزند کم تجربهاش سلامت به منزل برگشته و غافل از این که میدان جنگ با تجربه و بی تجربه نمیشناسد و ممکن است هر اتفاقی بیفتد. محسن و علی اصغر که سلامت بودند در عملیات بعد یعنی کربلای ۵ شرکت داشتند. چند روز بعد علی اصغر با سر و وضع خاکی و با لباس بادگیر جبهه به خانه برگشته بود. متوجه شدیم محسن هم در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیده و همراه جسد ایشان آمده است.
بعد مداوا درگیر تحصیل شدم و با دریافت مدرک رشته کاردانی نقشه برداری در سال ۱۳۷۲ مدتی در نقشه کشی شهر رامیان مشغول شدم و از طرفی جویای کار بودم که با معرفی یک از دوستان با شرکت ایریتک آشنا و در سال ۱۳۷۴ به استخدام شرکت ایریتک در آمدم . برای شروع کار به شهر اهواز رفتم و مدت دو سال در مجتمع فولاد خوزستان در پروژه افزایش ظرفیت و پروژه زمزم به عنوان کمک کارشناس ناظر ساختمانی و بعد به عنوان نقشه بردار مشغول بودم در همین حین با آمدن کامپیوتر و آشنا شدن با نرم افزار های نقشه کشی و مواردی که در کار پیش آمد بعد از دو سال به دفتر تهران منتقل شدم . در دفتر تهران بنا به نیاز واحد مکانیک سیالات جذب واحد نقشه کشی این واحد شدم و طی این سال ها در کلیه پروژه های شرکت مشغول خدمت بوده ام .
چند سالی هم هست که در سمت مسئول DCC انجام وظیفه می نمایم .